دبستان پسرانه تربیت منطقه ۱۰ تهران

لطفا مرا از نظرات و پیشتهادات و انتقادات سازنده خود بهره مند کنید...

لطفا مرا از نظرات و پیشتهادات و انتقادات سازنده خود بهره مند کنید...

داستان وحکایت

دوشنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۷، ۰۱:۲۲ ب.ظ

راوى: سلیمان (یکى از اصحاب امام رضا(ع)

حضرت رضا(علیه السلام) در بیرون شهر، باغى داشتند. گاه‏گاهى براى استراحت به باغ مى‏ رفتند. یک روز من نیز به همراه آقا رفته بودم. نزدیک ظهر، گنجشک کوچکى هراسان از شاخه درخت پرکشید و کنار امام نشست. نوک گنجشک، باز و بسته مى‏شد و صداهایى گنگ و نامفهوم از گنجشک به گوش مى‏رسید. انگار با جیک جیک خود، چیزى مى ‏گفت.

امام علیه السلام حرکت کردند و رو به من فرمودند: « سلیمان!... این گنجشک در زیر سقف ایوان لانه دارد. یک مار سمى به جوجه‏هایش حمله کرده است. زودباش به آن‏ها کمک کن!. .
.
با شنیدن حرف امام ـ در حالى که تعجب کرده بودم ـ بلند شدم و چوب بلندى را بر داشتم . آن قدر با عجله به طرف ایوان دویدم که پایم به پله‏هاى لب ایوان برخورد کرد و چیزى نمانده بود که پرت شوم...
با تعجب پرسیدم: «شما چطور فهمیدید که آن گنجشک چه مى ‏گوید؟» امام فرمودند: «من حجت خدا هستم... آیا این کافى نیست؟!»
                                                           منبع: آیه های انتظار


موضوعات مرتبط: چهارده معصوم (ع)، داستان وحکایت
برچسب‌ها:
داستان راستان

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۱۲/۲۷
tasadian tasadian

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی